افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

نشان

نشان یار می جویم ، کجایست ؟

کجایست آنکه با دل آشنایست

من از روز ازل دانسته بودم

دل من سخت بر او مبتلایست.

حسین دشتی

نسیم

نسیم از جانب کوی تو آمد

به دل عطر گل روی تو آمد

تمام شهر را گشتم پی تو

به دستم تار گیسوی تو آمد.

حسین دشتی

رسم

رسم خوبی نیست با ما می کنی

دایما اینجا و آنجا می کنی

میزنی دایم دلم را بر زمین

چون شکستی ، از چه رسوا می کنی ؟

راز ما را فاش می سازی عیان

بعد از آن کلا و حاشا می کنی

این چه رسمی هست دلها می بری؟

با دو زلفی که چلیپا می کنی

سرمه می ریزی به چشم و با مژه

فتنه در عالم تو بر پا می کنی

رسم تو عاشق کشی و دلبری است

در جهان با غمزه غوغا می کنی

می بری عشاق را سرچشمه ...و

تشنه لب بر گرد دنیا می کنی

چونکه در پایت فتادند عاشقان

دست سوی جام صهبا می کنی

چون که مردم بر مزار من بیا

جلوه ای همچون ثریا می کنی

تا بداند محتسب رسم تو را 

می کشی و ای خدایا می کنی 

ز اشک حسرت عاقبت بر گور من

دشت ها را همچو دریا می کنی .

حسین دشتی

سکوت

ساکتم ! چو ن که نمی خواهم دلت را بشکنم

غنچه ی لبهای ناز نوگلت را بشکنم

از کدامین دردها با تو بگویم من سخن ؟

با کلامی بیهده بال و پرت را بشکنم .

حسین دشتی

کولی آواره

مهر زدم بر لبم 

تا که نگویم تو را

فاش نخواهم نمود

راز دلم نازنین

سوخته اکنون دلم

غصه شده حاصلم

عشق تو شد شاملم

شاه شدم بر زمین

یار من اکنون بیا

لیلی مجنون بیا

عاشق و مفتون بیا

خاتم دنیا نگین

کولی آواره ام

ز عشق تو بی چاره ام

غصه شد همخانه ام

مهر مرا همنشین

مهر زدم بر لبم

تا که نگویم عزیز

عشق تو ما را بکشت

کرده مرا ریز ریز

مهر زدم بر لبم

عشق مرا سوخت هی

تا که فرامش کنم

جام می و بانگ نی

زعشق نباید بگفت

هیچ سخن هیچ گاه

تیره ترین ابرها

کرده کدر روی ماه .

حسین دشتی

حدیث دل

عشق آمد از کدامین ره ؟ نمی دانم

تا کجا با من شود همره  ؟ نمی دانم

شاهدا  ! مستم چنان کردی

فرق بین جام از خمره نمی دانم

*

قربتی خواهم به چشمانت

یک وجب جا از دل و جانت

چون تو را روزی به کف آرم

گم شوم در پیچ زلفانت

*

مهربانا از چه رو ، یادت

بر دل زار من افتاده است

گوییا دل همچو میخانه است

گوییا یاد تو چون باده است

*

نازنینا ، ناز کمتر کن

ما به دام تو بیفتادیم

وصل شیرین تو نزدیک است

شاه خسرو ، نی چو فرهادیم

*

کاش می آمد که برخیزم

چون نسیم از دشت بگریزم

شعرهایم را به وصف تو

بر سر هستی بیاویزم

*

تیرماه است و من از خرداد

دل به مهر تو بدادستم

سر به راه عشق باید داد

من خود این نکته بدانستم

*

آی فریاد و شرر دارم

در دل خود صد گهر دارم

از میان حکمت و دانش

عشق ورزی را هنر دارم

*

روزگار وصل در راه است ؟

یا که بیژن در دل چاه است ؟

از نشان من اگر پرسی ؟

آن کسی که بر تو دلخواه است

*

از تو من چون مولوی گویم

در رهت صد مثنوی گویم

نازنین گفتم حدیث دل

عشق آمد ، یا علی گویم .

حسین دشتی

موعود

ای آنکه به قلب من شررها زده ای

بر تلخی دل ، شهد و شکرها زده ای

بر تاج شهنشاهی من موعودم

الماس و ذر و در و گهرها زده ای .

حسین دشتی

( برای پسرم سوشیانت موعود )

آس غم تو

جز ذکر و دعای تو به لب هیچ ندارم

برده است چه آسان غم تو صبر و قرارم

آس غم تو ، شاه دلم را ببریده است

دل باخته ام ، در پی تکرار قمارم

ننگ است که من عاشق روی تو نباشم

ای ماه شب چهارده بازآ به کنارم

ما را زچه رو میکشی هر دم تو هزاران

از آب حیات لب خود کن تو نثارم

سر در قدمت گر که نهم هیچ نباشد

جان را بدهم مفت به سودای نگارم

اسم تو که حک کرده خدا بر دل دشتی

دیوانه تر از لیلی و مجنون بشمارم

رنج است وتعب روز و شبم زهجر تو ای یار

مرهم بنه با خنده ی خود بر دل زارم

افسوس به غربت شده ام عاشق رویت

ای کاش روم با تو به شهر و به دیارم .

حسین دشتی

ای دوست

امیدم رفته از دست و 

به لب شعری نمی خوانم

من از این بی وفا یی ها

چرا چیزی نمی دانم ؟

تسلای دل دشتی 

کسی جز غصه و غم نیست

ولی ای دوست تا محشر

به پای یار می مانم

حسین دشتی

(تقدیم به جناب حمید مارامایی )

بت

آرزوی با تو بودن

عبث است و پوچ و بیخود

از چه رو دل حزینم

طالب وصل شما شد؟

دل مگر نداشت منطق ؟

دل مگر خرد ندانست ؟

که به معبد وجودم

بنشانده چون تویی بت !

حسین دشتی

شازده کوچولو

از چه گلشن ای گل سرخ آمدی ؟

از چه رو بر سینه ی من پا زدی ؟

سرد گفتی وای از این زمهریر !!!

طعنه بر من زد خدایا شاهدی .

حسین دشتی.


دل

دلم پای مال نگاه تو شد

چه شد که این چنین روسیاه تو شد؟

سکوتی به لب داشت آنگه که مرد

و دل کشته ی بی گناه تو شد ...

حسین دشتی

سقوط

سکوت و سکوت و سکوت و سکوت

تو در آسمانها و من در سقوط

یگانه ترینی تو در کهکشان

شکسته پر و بالم و در هبوط !

حسین دشتی

عشق تو

عشق تو مرا ز پا در آورد

از ناوک مژه خنجر آورد

زد تیر بلا به قلبم افسوس

صد کشته چو من به کشور آورد .

حسین دشتی

شاه جهان

سپیده سر زد و یارم نیامد

سحر بگذشت و دلدارم نیامد

امین و مونس جانم نیامد

به دشت تشنه بارانم نیامد

رسانش ای خدا که آزرده گشتم

به کوی عاشقی  آواره گشتم

امیدم را مکن نومید یا رب

که افتادم کنون از تاب و از تب

خزان عمر ما را کن بهاری

خدایا مردم از چشم انتظاری

امانتدار خوبی بود دلدار

دل ما را بگشتی او خریدار

نهان هرگز نخواهم ساخت مهرش

چرا با عاشقش گردیده قهرش ؟

مسلمانان به گوش او رسانید

به وصفش گفته ام : شاه جهانید .

حسین دشتی

فردا

فردا چو بیاید خبری خواهد بود

بر ساقه ی گلها تبری خواهد بود

می نوش و بدان که بهترین کار آنگه

از دار جهان بی خبری خواهد بود .

حسین دشتی

ستاره دنباله دار

حالتی دارد دلم چون جزر و مد کهکشان

سال دیگر هم بشد در حسرت آن مهربان

یار چون دنباله داری در فضایی دور دست

نازنینا ! چشم ما خیره است هر شب به آسمان .

حسین دشتی

تا کی

تا کی ز غمت پیاله ام خون باشد

صحرای دلم ز غصه گلگون باشد

امشب نرسی اگر به داد دل من

فردا که شود دلم ز غم چون باشد ؟

حسین دشتی

خبر

خبر آمد که در شهر بخارست

ز دست زندگی  یک قاضیی رست

بیفتاده است از بالا به پایین

گمانم در قضیه نکته ای هست .

حسین دشتی

تو

سبزه زاری بشود خرم و خوش

هر کویری که تو آنجا بروی

یکدلانه بشود جمع پریش

تا بدانند که فردا بروی

درد و رنج و غم و حسرت برود

چون بدانند تو جانا بروی

موسقی گوشه ی دل بنشیند

آندمی که چو شکیلا بروی

وقت آنست که دستم گیری

همرهم اوج ثریا بروی

نرگس چشم تو را می نگرم

باید اکنون تو شکیبا بروی

یار ایکاش که با ما همه شب

دست در دستم و رویا بروی.

حسین دشتی

دینا

ای نازترین دختر عالم دینا

ای برده زدل غصه و ماتم دینا

دریای دو چشمان تو لبریز ز مهر

ای خوب ترین دختر آدم دینا .

حسین دشتی

حدیث غصه ها

من چه آسان دل ببستم برتو ای ابر سپید

آسمان گویا حدیث غصه هایم را شنید

در دلم سرزد چرا یکباره خورشید غمت ؟

از چه رو مهتاب ، عشقت را به سوی من کشید ؟

از کجا آورد بذر عشق پاکت را نسیم ؟

با چه احساسی خداوندم شما را آفرید؟

خرم آباد دلم از غصه خونین شهر شد

هر که ما را دید گفتا : عاشقا رویت سپید !!!

آب دستت بود ، بگذار و به فریادم برس

تا کجا ناز تو را ای یار می باید خرید؟

رسم مردی این نباشد در غریبستان غم

چون شقایق از غمت باید که پیراهن درید

اشک را از دیدگان من چه سان کردی روان

قطره ها بر دشت گونه از پی هم می دوید

سنگ بر جام من عاشق مزن دیگر بس است

از شراب وصل ده تا گویمت هل من مزید ؟؟؟

حسین دشتی

تولد

به دختر عمه ام که امشب تولد مرحوم پسرشه 

*

از برای تولدت مادر

جای کیکت رطب بیاوردم

روی سنگ مزارت ای مادر

سفره ای را زجان بگستردم

آه ای نازنین من ، پسرم

خود ندیدی چه آمده به سرم

رفتی ای جان نه وقت رفتن بود

بازگرد ای پناه و همسفرم

روز میلاد توست اما من

بر مزارت به سوگ بنشستم

همه ساله به جشن و شادی و شعر

آه ز امسال غصه و ماتم

همه ساله چه هدیه هایی بود

از گل و سنبل و عطر و لباس

لیک امسال بهر شادی تو 

هدیه ام فاتحه است با صلوات .

حسین دشتی

انتظار

ای صدایت مژده ی فصل بهار

کی به پایان میرسد این انتظار ؟

هستی ام از کف برفت از دست تو

پاک بازم نازنین در این قمار

توسن یاد تو می تازد به دل

خاطرات خوبت ای چابک سوار

راه بس طولانی و پر حادثه

حافظی بر راه این عاشق گمار

از صدای دلکش پیر مغان

گوشه ای در جان این بیدل گذار

مستی من از خم انگور نیست

از ازل مست می رویت شمار .

حسین دشتی

در مدح تو

در مدح تو من چه گویم ای ماه سرشت

اوصاف جمال گل رز را چه نوشت ؟

هر جا که نباشی به یقین پوچ و تهی است

هر جا بنهی پای ِ، همان جاست بهشت .

حسین دشتی

وصف تو

در وصف تو من شعر فراوان گویم

از پرتو مهر و لطف باران گویم

از پاکی آب و از زلال چشمه

از اشک روان جویباران گویم .

حسین دشتی

زورق شکسته

می نگرم به خود چسان

پیر و خراب و خسته ام

چو آیینه روز و شبان

به سنگ غم شکسته ام

برفته چون جوانی ام

غرور آسمانی ام

قسم پس از تو نازنین

دل به کسی نبسته ام

به خانه ها که محبسند

طراوتی نمانده است

به مردگانم آشنا

ز زندگان گسسته ام

به انتظار معجزه 

بیایی ای بهار من

که تا ابد عزیز من

به پای تو نشسته ام

من آن شکسته زورقم

به موج دیدگان تو

که گر بمیرم ای خدا

ز دردها ، ز رنجها ، ز غصه ها

برسته ام ، برسته ام ،برسته ام

حسین دشتی

سرو

سرو ، نام دگر توست

به گلشن  خبر توست

چنان حادثه هستی و

به قلبم شرر توست

*

اهورایی و ‍‍پاکی

نه زمینی و نه خاکی

چنان آتش سوزنده

گمانم  خم تاکی

*

رهایی و روانی

وه چه شیرین بیانی

کشتی عمر من اشکست

تویی آن رمز جوانی 

*

آب حیوان نگاهت

و آندو زلفان سیاهت

دل ما را به اسیری ببرد

جیش و سپاهت .

*

حسین دشتی

کرونا

کرونا 

ما 

را

از 

زندگان

جدا 

کرد

....

مرگ

ما

را

به

از

زندگی

.

ح.د


مدح شهید حاج عبدالحسین برونسی

عمر ما بگذشت در عشق علی {ع}

در ره مولا نشاید کاهلی

بی گمان پهلو شکسته مادرم

لحظه ی آخر بیایید بر برم

در جهان جز حضرتش یاری نبود

با عدو الله مرا کاری نبود

آسمان زانو اگر زد در برم

علتش آنکه غلام حیدرم

لب به ذکر یا علی شیرین شود

آدم از این کیمیا زرین شود

حس و حالی در توسل دیده ام

باده از دست ولی نوشیده ام

سر به راه دین و قرآن داده ام

همچو سروی بر زمین افتاده ام

یاد مادر در دلم گشتی فزون

آن دمی که جسم من شد لاله گون

ناشناسان را خدا شد آشنا

همچو زهرا {س} مدفنم در سینه ها

برد ما را هو چرا سوی بهشت ؟

- چون شهادت گشت ما را سرنوشت

راه ما راه علی مرتضی {ع} است

تا ابد سرها به روی نیزه هاست

وقت آن آمد که جانبازی کنم

در حریم عشق سر بازی کنم

نام زهرا {س} بر لب من دایما"

جان بدادم در ره دین و وطن

سرفراز و فاتح بدر و حنین

سجده آوردم به در گاه حسین {ع}

یا رب این ذکری که دایم بر لب است

حرفی از زیبا کلام زینب {س} است

ما رایت الا جمیلا" یا حسین {ع}

در رهت گشتم قتیلا" یا حسین {ع}

حسین دشتی

در رثای شهید حاج قاسم سلیمانی

سیاووش کز دل آتش گذشته

کنون  چون آرش صد پاره گشته 

فدای خاک ایران کرد جانش

به روی قلب ما ، نامش نوشته .

حسین دشتی

دوزخ جفا

راهی است بین ما  که ندارد نهایتی

در دوزخ جفا چه امید شفاعتی

صبرم  برفت از کف و طاقت به سر رسید

با قاصدک بگوی ، نشانی و آیتی

تیر غمت به سینه  پر درد و من خموش

با کس نشاید ز تو گفتن حکایتی

نی ! گر بگویم که منم نی ، عجیب نیست

نی ، دلخوش از غم است ، چه جای شکایتی

ما را اسیر غمزه و عشوه ات ، چه میکنی

آخر بگو به چه دین و سیاستی ???

دستم بگیر همسفر جاده ی خیال

آه از کفم نرو ، چو نسیم خجالتی

یاد مرا به خاطر پاکت عزیز دار

با مردمان بگو ز وفایم شهادتی

سرشار شد دلم از یاد دوستان

یارب رسان ز جانب یاران اشارتی .

حسین دشتی




افسرده

ابر سایه گسترده

نور آسمان برده

در زمین ظلمت سا

مردمان افسرده

فصل سه ز سال درد

واین جماعت نامرد

اعتماد و دلسوزی

وه چه بر سرم آورد

سگ بسی شرف دارد

به آن کسی که آزارد

روح خسته ام ، میل

با تو یک شدن دارد

آخرین نفس می باش

با تو عاقبت ایکاش

بر لبان خشکیده ام

آخرین هوس می باش

نرگس دو چشمانش

قطره های بارانش

زندگی ببخشد بر

کافر و مسلمانش

هق هق سحرگاهان

بوی آسمان دارد

ای خدا تو میدانی

باغ دل خزان دارد.

حسین دشتی





روباه پیر

مرد آن باشد که جنگد روبرو

نی چو خانمها رود زیر پتو

جراتی داری بیا با ما بجنگ

داور ما نیست دیگر جز تفنگ

یار ما دیگر نباشد جز سلاح

خون دشمن ریختن باشد مباح

بر منافق بانگ اکبر می زنم

تیغ بر کف همچو حیدر می زنم

خربزه خوردی ، پی لرزش نشین

سهم تو دیگر نباشد انگبین

راه ما باشد جدا از ناکسان

بر سرت پتک است و گرز است و سنان

های و هوی تو فروبنشست و رفت

من تبر هستم ، تو خشکیده درخت

از منافق سخت بیزارم بدان

در گلوی دشمنان خارم بدان

حسرتی بر قلب تو خواهم نهاد

منتظر تا آیدم حکم جهاد

من ز نسل کوروش نیکو سرشت

آنکه خاک پای او رشک بهشت

قاهرم بر دشمنان پست و دون

دوستان را بر سعادت رهنون

سرکشم چون رعد و برق و تندباد

جز مجاهد کیستی خیر العباد

گر به میدان بینمت روباه پیر

آنچنان سازم تورا خرد و خمیر

پیشکش از جانبم جز تیر نیست

بهرنابودی تو تاخیر نیست .

حسین دشتی

لشکر غم

لشکر کشید غم ، که مرا سرنگون کند

از اوج آسمان.... و به دنیا زبون کند

عمر مرا به حصر و به زندان ، تبه کند

روز مرا چو شام غریبان ، سیه کند

ناکرده معصیت ، ببرد آبروی من

چون شوکران بیاورد او در سبوی من

تازه کند داغ دلم را دوباره او

پرپر کند غنچه گلم را دوباره او

با عیش و نوش و طربم دشمنی کند

بر خرمن دل ، آتش و اهریمنی کند

همراه  چرا با دل زارم شدی ? ستم!!

دیگر بس است ، با خرد و عشق همرهم

مرگ از تو قطره قطره میچکد ای ابر رو سیه

چون داعشی که به تاراج برد ، خاک سوریه

جنگ من و تو ، هیچ به پایان نمی رسد

قحطی حریف قطره ی باران نمی شود

یاران من چو همدل و هم داستان شوند

با خنده ای رو به سوی آسمان شوند

بر من دگر ای غصه ، هیچ رو مکن

با غم  تا ابد هرگزم روبرو مکن .

حسین دشتی