افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

تلخکامی/ رهی معیری

داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا 

آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا 

در هوای دوستداران ، دشمن خویشم رهی 

در همه عالم نخواهی یافت ، مانند مرا  

رهی معیری 

مولانا۴۷

بر هر جائی که سر نهم مسجود اوست 

بر شش جهت و برون ز شش معبود اوست 

باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد 

اینجمله همه بهانه و مقصود اوست 

از علی آموز / ابوتراب جلی

«از علی آموز اخلاص عمل »

نه ز مشتی مردم رند و دغل

نه از آن قومی که غارت می کنند

غارت اموال ملت می کنند

نان جو بوده است مولا خوردنش

لیف خرما وصلهء پیراهنش

حرف حق بوده است تقریر علی

خصم ظالم بوده شمشیر علی

کی علی دلدادهء زر بوده است ؟

کی علی یار ستمگر بوده است ؟

کی علی از بیم جان میزد به چاک

کی علی میشد سوار کادیلاک ؟

مرتضی باغ بهشت آسا نداشت

کاخ چند اشکوبه و ویلا نداشت

روی سفره برهء بریان نداشت

نوکر و راننده و دربان نداشت

«از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان منزه از دغل »

استاد ابوتراب جلی

عید غدیر

                                   عید غدیر

    دلا خرمی کن که عید آمده

    ومن کنت مولا نویـــد آمده

    دلا هلهله کن که بار دگـــر

    درخت ولایت بداده ثمـــــر

    دلا شاد شوچون پیمبربگفت

    کنون غنچه پاک دینم شکفت

    کنون دینتان را کمال و تمـام

    وهم نعمتم را بکردم مـــــدام

    چو حجاج باز آمدند ازحــرم

    پرازشور وشادی وخالی زغم

    به در بر گرفته نبی چون نگین

   به وجد آمده آسمان و زمیـــــــن

   رسیدند بر آب برکۀ غدیــــــــــر

   بیاورد جبریـــــل وحیی خطیـــر

   بگو ای محمد(ص) پیام خـــــدا

   بگو کیست مولا پس از مصطفی

   بگو امتت را چه کس سرور است

   بگو سرپرست شما حیدر(ع)است

   همه جمع گشتند گرد نـــــــبــــــی

   گرفته محمد(ص)چو دست علی(ع)

   یــــــــــدالله  فوق یــــد دیگــــــران

   علی (ع) شمس دین و نبی آسمان

   هر آنکس که من مقتــــــدای ویم

   عدو علی (ع) را پیمبـــــــــر نیم

    عدوعلی (ع) کافر است و زبون

    چو بتهای مکـــــه شود سرنگون

    و فرخنده شد عیـــــــد برشیعیان

    و احساس ناید به وصف و بیان

   حسین دشتی

فایز۷۰

به دارالملک تن ، دل پادشاه است 

جوارح در اطاعت چون سپاه است 

به هر جا عزم دارد شاه فایز 

که را یارا که گوید این نه راه است 

مولانا۴۶

بر من در وصل بسته میدارد دوست 

دل را به عنا شکسته میدارد دوست 

زین پس من و دل شکستگی بر در او 

چون دوست دل شکسته میدارد دوست 

چشم انتظار

راه رسیدنم به سرای وصال تو

در این زمین خسته میسر نمیشود

از مشرق تغزل چشمان کیمیات

مس وجودم افسوس گوهر نمیشود

خشتی به روی خشت زدم من به یاد تو

کاخ امل لیک به آخر نمیشود

تبریک آمدنت را کسی نگفت

با اشک شوق دیده من تر نمیشود

فصل خزان تکرار میشود به دور خویش

بسیار میشود غم و کمتر نمیشود

ایکاش بیایی که دگر فرصتی نماند

چشمی به انتظار میخکوب در نمیشود

ح.د

فایز۶۹

مرا یاران ! وصیت این چنین است 

که در هر جا که آن جانان مکین است 

به دوش آنجا برید تابوت فایز 

که جای تربتم آن سرزمین است 

که میدانی تو

آرزوی من همان است که میدانی تو

اسم تو ، ورد زبان است که میدانی تو

حتم دارم که کسی با خبر از دردم نیست

راز من باز نهان است که میدانی تو

حاجتی نیست بیان گردد هی حال درون

رنگ رخسار عیان است که میدانی تو

تمبر عمر به دست تو چو باطل نشود

زندگی ، مفت گران است که میدانی تو

طنز تلخی است چرا قصهء عمر گذران

زندگی باز روان است که میدانی تو

رفتن و رفتن و آخر نرسیدن هرگز

قسمت ما به جهان است که میدانی تو

«از افق جرینگ جرینگ صدای زنجیر می اومد»

پریا ، فصل خزان است که میدانی تو

مثنوی مدح تو بوده است و غزل تکریمت

در سماع رقص کنان است که میدانی تو

همچو گرگی که به گله زده بد وقت سحر

از پی ام مرگ دوان است که میدانی تو ....

ح.د

پیامک

بر خیز که در سکوت شب جار زنیم 

بر لوح زمانه نقش ایثار زنیم 

خورشید شویم و با طلوعی دیگر 

صد نیزه نور بر شب تار زنیم 

در کتابی ابدی

دل این سورهء نور 

پشت این صبح مبین 

به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود 

شب ظلمانی یخبندان را  

           هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود ..... 

                       *** 

آه ای عالم ربانی عشق ! 

در کتابی ابدی 

    شرح منظومهء بیداری ما را بنویس ! 

سیدحسن حسینی 

سایه اندوه

هر چه کمتر شود فروغ حیات 

رنج را ، جانگدازتر بینی 

سوی مغرب چو رو کند خورشید 

سایه ها را ، درازتر بینی 

رهی معیری

مولانا۴۵

با ما ز ازل رفته قراری دگر است 

این عالم اجساد دیاری در است 

ای زاهد شب خیز تو مغرور نماز 

بیرون ز نماز روزگاری دگر است 

حرمت درد

درد تو به جان خریدم و دم نزدم 

درمان تو را ندیدم و دم نزدم 

از حرمت درد تو ننالیدم هیچ 

آهسته لبی گزیدم و دم نزدم 

قیصر امین پور 

صفای بیرنگی

ما دردکشان مست ز صهبای الستیم

پیمانه کشانیم که پیمان نشکستیم

تا شد دل ما با خبر از عالم اسرار

در کوی طلب یک نفس از پا ننشستیم

تا باده کشیدیم ز خم خانهء وحدت

از نشوه ی آن سرخوش و شوریده و مستیم

تا بار گشودیم بسر منزل توحید

از شرک رهیدیم و ز هر وسوسه رستیم

با ما سخن از غیر مگوئید که جز دوست

هر رشته که دام دل ما بود گسستیم

ما بت شکنانیم که در معبد عالم

کس را به جز از خالق هستی نپرستیم

با خصم بگو این همه گستاخ نتازد

ما پشت بسی فتنه بسر پنجه شکستیم

آن شیر دلانیم که در عرصهء ناورد

با مرگ چو ارباب صفا دست به دستیم

صد بار گر افتیم برآئیم دگر بار

رنگی نپذیریم همینیم که هستیم

استاد محمود شاهرخی

مهر باطل

از دار جهان مرا چه حاصل ؟ 

عمری است که خورده مهر باطل 

روئیده به لب خندهء تلخی 

صد غصه نهان شده است در دل .... 

ح.د

هو مدد

برای هیلدا

هو مدد هو که تحمل بکنم بار غمش 

مرغ عشقی که برفته است ز طرف چمنش 

یاد باد آن همه ایام که با هم بودیم 

بس غزلها که شنیدیم ز شیرین دهنش 

لرزش اشک کنون می چکد از دیده من 

از کفم رفته پدر همچو سهیل یمنش 

دعوتی بود ز یزدان و جوابش لبیک 

پر کشیده است ز دنیا به سرای عدنش 

از همه مسئلت صبر جزیلی دارم 

ای دریغا که شده خاک کنون چون وطنش 

ح.د

فایز۶۸

دلم در گوشهء چشمش مکین است 

نشسته تا ابد منزل گزین است 

دل فایز گرفته خوش مقامی 

بلی ، خوشدل دل کوثر نشین است 

رزهای سرخ عشق

رویش رزهای سرخ عشق در صحرای غم

مرهم مهر و محبت بود بر بحر الم

آسمان دیده ام پر می شود از ابر شوق

آن دمی که پر گشاید در دلم یادت صنم

خستگان را گر که گیری دست عیب و ننگ نیست

در طریق عاشقی بانگ انا الحق می زنم

توسن امید می تازد به دشت آرزو

تا کدامین قله های قرب آخر می روم

فصل غربت رو به پایان می رود روزی که تو

پا نهی چون فاتحان بر کشور سرد دلم

اسم شب را پاس بخش پادگان دل بگو

جوشش دل ، خنده تو ، اشک دیده ، جام جم

ح.دشتی

مولانا۴۴

در عشق که جز می بقا خوردن نیست 

جز جان دادن دلیل جان بردن نیست 

گفتم که ترا شناسم آنگه میرم 

گفتا که شناسای مرا مردن نیست 

فایز۶۷

خدنگ مه جبینان دل نشین است 

جفای نازنینان نازنین است 

نشد رسته دل فایز از این دام 

سر زلف بتان حبل المتین است 

مولانا۴۳

با عشق نشین که گوهر کان تو است 

آنکس را جو که تا ابد آن تو است 

آنرا بمخوان جان که غم جان تو است 

بر خویش حرام کن اگر نان تو است

دل نوازان

حال من دست خودم نیست ، دیگه آروم نمیگیرم

دلم از کسی گرفته ، که می خوام براش بمیرم

باز سرنوشت و انتهای آشنایی

باز لحظه های غم انگیز جدایی

باز لحظه های نا گزیر دل بریدن

بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن

پای دنیای تو موندن ، مثه عاشقای عالم

تا منو ببخشی آخر ، تا دلت بسوزه کم کم

مثل آئینه روبرومه ، حس با تو بودن من

دارم از دست تو میرم ، عاشقی کن منو نشکن

عبدالجبار کاکایی

تمنای لبت / حافظ

بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سرزلفین تو

تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه ده زان آب آتشگون که من

در میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی موی ترا مشک ختن

می زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

نام من رفته ست روزی بر لب جانان به سهو

اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب

می دود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت

جرعهء جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام دل

جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصهء لعل لبش

آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز

حضرت حافظ شیرازی

فایز۶۶

نه هر آهوی دشت ، آهوی چین است 

نه هر گاوی که بینی عنبرین است 

نه هریاری وفادار است فایز ! 

وفا در خطّّهء ارمن زمین است  

 

گاو عنبرین : ماهی عنبر 

مولانا۴۲

باران بسر گرم دلی بر میریخت 

بسیار چو ریخت جست و در خانه گریخت 

پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز 

کاین جان مرا خدای از آب انگیخت 

پیش از تو / سلمان هراتی

پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت 

شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت 

بسیار بود رود در آن برزخ کبود 

اما دریغ زهرهء دریا شدن نداشت 

در آن کویر سوخته ، آن خاک بی بهار 

حتی علف اجازهء زیبا شدن نداشت 

گم بود در عمیق زمین شانهء بهار 

بی تو ولی زمینهء پیدا شدن نداشت 

سلمان هراتی

هرچه شعر گل کنم /قیصر امین پور

سنگ ناله می کند : رود رود بی قرار

کوه گریه می کند : آبشار ، آبشار !

آه سرد می کشد ، باد ، باد داغدار

خاک می زند به سر آسمان سوگوار

سرو از کمر خمید ، لاله واژگون دمید

برگ و بار باغ ریخت ، سبز سبز در بهار

ذره ذره آب شد ، التهاب آفتاب

غرق پیچ و تاب شد جست و جوی جویبار

بر لبش ترانه ، آب ، از گدازه های درد

در دلش غمی مذاب ، صخره صخره کوهوار

از سلالهء سحاب ، از تبار آفتاب

آتش زبان او ، ذوالفقار آبدار

باورم نمی شود ، کی کسی شنیده است :

زیر خاک گم شوند قله های استوار ؟

بی تو گر دمی زنم ،هر دمی هزار غم !

روی شانه دلم ، هر غمی هزار بار !

هرچه شعر گل کنم ، گوشهء جمال تو !

هرچه نثر بشکفم ، پیش پای تو نثار !

قیصر امین پور

فایز۶۵

در این عالم غمم از حد فزون است 

دلم از بهر خوبان غرق خون است 

گله از تو ندارم یار فایز ! 

شکایتها ز بخت واژگون است 

عکس موعود / مشهد مقدس


                                


مدح امام رضا

دلا چون رضا مهربان سروری کو ؟

به دریای هستی چنین گوهری کو ؟

به هفت آسمانهای بالا کشیده

چونان شمس تابان بلند اختری کو ؟

رضا بر دو عالم امیر است و سلطان

رضا آنکه لطفش ندارد نهایت

وجود خدا را نشان است و آیت

چه گویم زوصفش که شاه است و سرور

به عشق و به مهر و به جود و سخاوت

رضایست شاهنشه ملک ایران

رضایست با عشق و با مهر و رافت

و بر پیروانش بود ابر رحمت

به درگاه پر فیض باب الحوائج

بدیدیم بس معجزات و کرامت

شنیدیم صوت دل انگیز قرآن

و جبریل بر درگهش سر به زانو

غبار حرم را زند بر سر و رو

ز بهر کرامت به زوار مولا

ز جنت بیاورده او عطر خوشبو

شمیم خوش عطر صد لاله زاران

ز شهر نبی آمده سوی ایران

به صحرای دلها بود چون بهاران

بیاورده سر سبزی و خرمی را

کویر از وجودش شده سبزه زاران

چو اشک زلال دل چشمه ساران

ضمانت نموده است زوار خود را

به وقت وفات و به میزان چو بر پا

صراط و جزا و به صحرای محشر

شفاعت نماید همه شیعیان را

به روز قیامت ز جمله گناهان

چو بینم به جایی یکی خوشه انگور

رضا را به یاد آورم حال رنجور

که مسموم گردیده از زهر مامون

که دیده است خورشید در چنگ شبکور

شقایق غریب است در شوره زاران

دلا خاک پای رضا ، توتیا کن

هر آنکس بغیر از رضا را رها کن

که اویست باب المراد گدایان

امام غریب حاجتم را روا کن

و بر آتش غم سحاب است و باران

ح.دشتی

82/9/21

 

رباعی/ابوسعید

از گردش افلاک و نفاق انجم 

سر رشتهء کار خویشتن کردم گم 

از پای فتاده ام مرا دست بگیر 

ای قبله ی هفتم ای امام هشتم 

ابوسعیدابوالخیر

مولانا۴۱

با دشمن تو ، چو یار بسیار نشست 

با یار نشایدت دگر بار نشست 

پرهیز از آن عسل که با زهر آمیخت 

بگریز از آن مگس که با مار نشست