افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...
افسونگر دلها

افسونگر دلها

چون زمزمه رود و چو آوای شباهنگ . .. افسونگر دلها بود افسانه دشتی...

پیر عاشقان

بگشوده دستش آسمان

استاده اند افلاکیان

روح خدا را میبرند

تا عرش تا باغ جنان

*

طوفان فتاده از نفس

دریا شده بی یار و کس

دنیا شده همچون قفس

از بعد پیر عاشقان

*

داغ یتیمی بر دلم

غصه سرشته در گلم

گل رفت و مانده حنظلم

با ناله و اشک و فغان

*

صحرا سکوتش را شکست

زنجیر زلف شب شکست

خورشید رفته چون ز دست

ظلمت بتازد بی امان

*

باران به سوگ تو گریست

بر شانه ها کوه غمیست

بعد تو مولایم علی است

از کربلا دارد نشان

*

ح.دشتی

شهر من

برای زادگاهم ، بندر دیلم

بوسه زد دریا به پای شهر من

آتش است بر قامتش چون پیرهن

موجها بهر طوافش آمدند

در حریم ساحلش محرم شدند

ای دیار آریاییها نشان

باغ فردوسی به قلبم بی گمان

بندر زیبای من درّ جنوب

ای تو والاتر ز هر چه نیک و خوب

ای دیار خاطرات جاودان

همچو خورشیدی به قلب کهکشان

قلعه ات یادآور عهد کهن

اسم تو حک شد به تاریخ وطن

بندری چون صخره های استوار

جاودان مانده به لطف کردگار

شهری از دوران عیلامی به جا

سرزمین جاشوان و ناخدا

خنده ها بر صورتش گم ؟ نی نی

مستی و شور مداوم ؟ هی هی

سرزمین مومنان راستین

ز عامری آغاز شد تا باستین

قلب لیراوی بود بندر کنون

عاشقش هستم به تا مرز جنون

تا شراع عشق را افراشتیم

موج دریا را به دام انداختیم

ح.دشتی

مولانا۵۲

در دایره وجود موجود علی است 

اندر دو جهان مقصد و مقصود علی است 

گر خانه اعتقاد ویران نشدی 

من فاش بگفتمی که معبود علی است 

حدیث جوانی / رهی معیری

اشکم ، ولی به پای عزیزان چکیده ام  

 خارم ، ولی به سایهء گل آرمیده ام  

با یاد رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق  

همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام  

چون خاک ، در هوای تو از پا فتاده ام  

چون اشک ، در قفای تو با سر دویده ام  

من جلوهء شباب ندیدم به عمر خویش  

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام  

از جام عافیت ، می نابی نخورده ام  

وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام  

موی سپید را ، فلکم رایگان نداد  

این رشته را به نقد جوانی خریده ام  

ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز  

آزاده من ، که از همه عالم بریده ام  

گر می گریزم از نظر مردمان "رهی "  

عیبم مکن ، که آهوی مردم ندیده ام .  

رهی معیری  

دیماه1333

ای ایران / حسین گل گلاب

ای ایران ای مرز پرگُهر

ای خاکت سرچشمهٔ هنر

دور از تو اندیشهٔ بَدان

پاینده مانی تو جاودان

ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای من آهنم

جان من فدای خاک پاک میهنم

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

سنگ کوهت درّ و گوهر است

خاک دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل کِی برون کنم

بَرگو بی مهرِ تو چون کنم

تا گردش جهان و دور آسمان به‌پاست

نورِ ایزدی همیشه رهنمای ماست

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

ایران ای خرّم بهشت من

روشن از تو سرنوشت من

گر آتش بارد به پیکرم

جز مهرت در دل نپرورم

از آب و خاک و مهرِ تو سرشته شد گِلم

مهر اگر برون رود تهی شود دلم

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

دور از تو نیست اندیشه‌ام

در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما

پاینده باد خاک ایران ما

دکتر حسین گل گلاب

فایز۷۲

رخ تو دلبرا مانند ماه است 

رخ من از غمت چون برگ کاه است 

به فایز عهد یاری بسته بودی 

مگر نه عهد بشکستن گناه است ؟

بوی عیدی / شهریار قنبری

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو

بوی خوب نعنا ترخون سر پیچ کوچه‌ها

[بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ]

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می‌کنم

 

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سکه‌ی عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورده‌ی لای کتاب

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می‌کنم

 

فکر قاشق زدن یک دختر چادر سیاه

[فکر قاشق زدن دختر ناز چشم سیاه]

شوق یک خیز بلند از روی بُته‌های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه‌ها

با اینا زمستونو سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم

 

بازی الک دولک تو کوچه‌ها

[عشق یک ستاره ساختن با دولک]

نرس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه

بوی یک لاله عباسی که خشک شده لای کتاب

[بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب]

با اینا زمستونو سر میکنم

با اینا خستگیمو در می‌کنم

 

[بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری

شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی، هوس یه آب‌تنی

با اینا زمستون‌و سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم]

 

الا یا ایها اساقی/حافظ

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

Arise, oh cup-bearer, rise! And bring

To lips that are thirsting the bowl they praise,

For it seemed that love was an easy thing,

But my feet fallen on difficult ways .

به بوی نافه ای کآخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها

i have prayed the wind o`er heart to fling

The fragrance of musk in her hair that sleeps-

in the night of her hair - yet no fragrance stays

The tears of my heart`s blood my sad heart weeps.

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها

Hear the Tavern-keeper who counsels you :

" With wine , with red wine your prayer carpet dye !"

There was never a traveler like him but know

The ways of the road and the hostelry .

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها

Where shall i rest, when the still night through ,

Beyond the gateway , oh Heart of my heart ,

The bells of the camels lament and cry :

" Bind up thy burden again and depart ! "

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها

The waves run high , night is clouded with fears ,

And eddying whirlpools clash and roar ;

How shall my drowning voice strike their ears

Whose light- freighted vessels have reached the shore ?

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها

i sought mine own ; the unsparing years

Have brought me mine own , a dishonoured name .

What cloak shall cover my misery o`er

When each jesting mouth has rehearsed my shame !

حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

Oh Hafiz , seeking an end to strife ,

Hold fast in thy mind what the wise have writ :

" if at last thou attain the desire of thy life ,

Cast the world aside , yea , abandon it ! "

خواجه شمس الدین محمد ، حافظ شیرازی

A Gazal ( Sonnet)by Hafiz

Translated into English by Gertrude Bell

مولانا 51

دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست 

اما دل و معشوق دو باشند خطاست 

معشوق بهانه است و معبود خداست 

هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست 

عید آمد

عید آمد موسم شادی رسید

جان تازه در تن خسته ام دمید

ماه من زلفش پریشان کرد و گفت

خوبتر از دلبر رعنا که دید ؟

هستی از عشق و صفا لبریز شد

غنچه های سرخ گل آمد پدید

زد به مژگان سیاهش بر دلم

یار من سرمه چو در چشمش کشید

یاس و نرگس آمد و گلهای ناز

شاپرک پیلهء تنهایی درید

نازنین عشقت دلم را زنده کرد

در کویر سینه آهویی دوید

باز دست آفتاب نوبهار

روی سرمای زمستان خط کشید

ح.د

خوش به حال غنچه های نیمه باز

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ،پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس ، رقص باد

نغمهء شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک - که میخندد به ناز -

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال افتاب

ای دل من ،گرچه ـ در این روزگار -

جامهء رنگین نمی پوشی به کام

بادهء رنگین نمی بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت - از آن می که میباید - تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم ار بهار

گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

 

بهاران خجسته باد

به پایان آمد ایام سیاهی

زنو تابید انوار خدایی

هوا از لطف یزدان پر طراوت

زمین سرسبز پوشیده است قامت

اسیران چون رها گردند از بند

نشیند بر لب اطفال لبخند

روان سویم نسیم نوبهاران

ندای دلکش و بانگ هزاران

الا یا ایها الساقی دوباره

به دور بادهء می کن اشاره

نثار مقدمت گر جان بدادیم

در جنت به روی خود گشادیم

خزان بار دگر مهزوم گردید

ز خاور پرتوافشان گشت خورشید

جهان جلوه به جام جم نموده

به برگ ناز گل شبنم غنوده

سفر آخر رسید و یار آمد

به بزم بی دلان دلدار آمد

ترانه بر لبم می جوشد امروز

زده خیمه به دل فرخنده نوروز

همای بخت بنشسته به شانه ام

من اکنون بی گمان شاه زمانه ام

بسازم قصری از شعر و ترانه

به بزمم مهوشان جمله روانه

امیر سال نو استاده بر در

شده کامم کنون شیرین چو شکر

بنازم ای خدا آقاییت را

کویر سینه ام پر شد ز گلها....

ح.دشتی

بهار ان خجسته باد....

پیامک

بهار شد در میخانه باز باید کرد 

به سوی قبله عاشق نماز باید کرد 

نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد 

که دل ز هر دو جهان بی نیاز باید کرد 

ای سال نو

ای سال نو

که می نهی قدم

به قلب ما

با خودت بیار

کاروانی از زلال خنده ها

با خودت ببر

دودهء سیاهیا

زنگار

غصه ها

کینه ها

ای سال نو

بزن شرر

تا سپیده سحر

در آسمان دیدگان مردمان

شود جلوه گر....

ح. د

شیر پیر بسته / اخوان

دیدی دلا که یار نیامد

گرد آمد و سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای

وآ ن صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه وخوان را

وآن ضیف نامدار نیامد

دل را و شوق را و توان را

غم خورد و غمگسار نیامد

آن کاخ ها ز پایه فرو ریخت

وآن کرده ها به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیبت

ای باغبان بهار نیامد

بشکفت بس شکوفه و پژمرد

اما گلی به بار نیامد

خورشید چشم چشمه و دیگر

آبی به جویبار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنجیر

کز بندت ایج عار نیامد

سودت حصار و ، پیک نجاتی

سوی تو و آن حصار نیامد

زی تشنه کشت گاه نجیبت

جز ابر زهربار نیامد

پیکی از آن قوافل پر با ـ

- ران گهر نثار نیامد

ای نادر نوادر ایام

کت فر و بخت یار نیامد

افسوس کاین سفاین حری

زی ساحل قرار نیامد

وان رنج بی حساب تو ، درداک

چون هیچ در شمار نیامد

وزسفله یاوران تو در جنگ

کاری به جز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند

آمد ور آشکار نیامد

چندان که غم به جان تو بارید

باران به کوهسار نیامد

مهدی اخوان ثالث

جمال محمد (ص)/سعدی

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)

سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد (ص)

وعده دیدار هر کسی به قیامت

لیله الاسری شب وصال محمد (ص)

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی (ع)

آمده مجموع در ظلال محمد (ص)

عرصهء گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد (ص)

وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد (ص)

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)

شمس و قمر در زمین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد (ص)

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد

پیش دو ابروی چون هلال محمد (ص)

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی گیرد از خیال محمد (ص)

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد (ص) بس است و آل محمد (ص)

سعدی شیرازی

فایز۷۱

به لب خال سیاهت جایگاه است 

شب من بدتر از خال سیاه است 

به فایز بوسه ای زآن لب عطا کن 

که گر محروم میسازی گناه است 

اغاز امامت

آغاز امامت امام مهدی (عج) است 

هنگامهء خنده و نشاط و شادی است 

برخیز به تبرک قدوم مولا 

فردا که می رسد پر از آزادی است 

ح.د

مولانا۵۰

چون دید مرا مست بهم برزد دست 

گفتا که شکست توبه ،باز آمد مست 

چون شیشه گری است توبهء ما پیوست 

دشوار توان کردن و آسان بشکست

پیامک

زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟

بی پناهم ، خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی؟

گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیم

ضامن چشمان آهوها به دادم می رسی؟

من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام

هشتمین دردانه زهرا به دادم می رسی

غروب غمزده

غروب غمزده بی تو چقدر دلگیر است

مرور خاطره ها کنج ذهن درگیر است

لجام غم دگر از دست دل به در رفته است

به پای خنده دگر باره نیز زنجیر است

امان ز دار جهان کس گریز نتواند

که دام اجل ناگزیر تقدیر است

مرادف است به نیکی چو نام سید ما

کتاب حسن تو محتاج هزار تفسیر است

عمارتی به دل مردمان بنا کردی

که پنجره هایش رو به باغ انجیر است

بهار بی تو چگونه قدم به شهر نهد

که در رسیدن ایشان هزار تاخیر است

اسیر خاک نه ای آسمان چو منزل تست

که در مرام تو آنچه نبود تزویر است

سلام علیک یوم یبعث حیا

و ازلفت الجنه برای آن پیر است  

به یاد مرحوم حاج سید غلامعباس جعفری سروده شد

ح . دشتی

نوحه ۲۸ صفر

باز این دل سودائی دارد غم و افغانها

بارد ز یم چشمش خونابه چو بارانها

باز از غم جانسوزی گوید سخنی این دم

از هجر رسول حق آن خسرو خوبانها

بنشین و ببار این دم از  دیده و دل با هم

زیرا که برفت از دست آن منجی انسانها

هم عرش سماء خونین هم فرش زمین خونین

بی شک که شب خون است در بحر و بیابانها

شب تار و دلم زار است در دیده و جان خار است

آری به خدا والله افزون ز مغیلانها

قربان قدوم تو جان گوهر ناچیز است

ای شاه سماء پیما پیغمبر انسانها

یک بحر سرشک غم دارم ز فراق تو

یکسو غم دل دارم یکسو غم جانانها

یک بیشهء تنهایی دارد دل سودائی

از داغ و غم زینب در ماتم یارانها

با دیدهء دریایی بارد دل خونینم

وز موج پریشانی داریم  چو طوفانها

کی میرود از خاطر یادی که خدا خواهد

تو یاد خدا خواهی پیوسته به دورانها

عالم همه محزون و آدم همه خونین دل

هم جن و ملک دلخون در ساحت سامانها

شال سیه ماتم در گردن شیر حق

زهرا همه دم گرید چون ابر بهارانها

یکسو حسن مسموم از زهر ستم دلخون

یک سوی دگر به به سالار شهیدانها

یکسوی دگر زینب قربان غمش گردم

بگرفته بغل زانو از این همه حرمانها

کی تاب و توان دارم کین قصه بپردازم

با قلب پریشانم در کلبهء احزانها

تا نور صفا بینی در آیینه روحت

دستی به تولا زن بر سینه ز ایمانها

دستی بزن از حسرت بر سر تو در این ماتم

خورشید خدا پر زد از کنگر ایوانها

یکروزهء هستی را بی یاد خدا منشین

تا لب نگزی هرگز با گوهر دندانها

گر رهرو حق بینی یادی ز شهیدان کن

یکدم منشین غافل از یاد اسیرانها

تا روز ابد گر دل گوید غم آن یاران

پایان نرسد هرگز یک لحظه ز هجرانها

( مخلص ) نرسد آخر اندوه تو را گویی

پس ناله کنان سر ده افسانه به دورانها

محمد گرگین

آب زنید راه را

آب زنید راه را ، هین که نگار می رسد

مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد

راه دهید یار را ، آن مه ده چهار را

کز رخ نوربخش او نور نثار می رسد

چاک شده است آسمان غلغله ای ست در جهان

عنبر و مشک می دهد سنجق یار می رسد

رونق باغ می رسد چشم و چراغ می رسد

غم به کناره می رود ، مه به کنار می رسد

تیر روانه می رود سوی نشانه می رود

ما چه نشسته ایم پس ؟ شه زشکار می رسد

باغ سلام می کند سرو قیام می کند

سبزه پیاده می رود غنچه سوار می رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند

روح خراب و مست شد عقل خمار می رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما

زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می رسد

ازغزلیات شمس

اربعین

صد نوحه برلب مانده و صد غصه بر جان

داغی به سینه دارم از اندوه و هجران

صد اربعین انگار بگذشته است بر ما

از لحظه ایی که تشنه لب کشتند باران

داغ یتیمی شد مکرر بر دل من

تا دیده ام بار دگر گلزار جانان

از شام برمیگردم از شهر پر آشوب

ویرانه گشته کاخ ظلم از خشم طوفان

شام غریبان است همه عمرم پس از تو

بی شمس روی تو ندارم هیچ سامان

رو سوی شهر جدمان دارم و لیکن

بی تو چگونه باز گردم سوی کنعان

ای همسفر برخیز این رسم وفا نیست

بی تو روم منزل به منزل زار و گریان

جز خاطراتی تلخ در یادم نمانده

از خیمه های سوخته واز خیل سواران

اسلام میمرد از زمستان خباثت

خون تو گشته دین احمد را بهاران

با تو شروع گشته است تاریخی دگر بار

از کربلا آغاز گشته عصر عصیان

با ظالمان دهر میگویم دگر بار

خون حسین جاری است در رگهای طفلان

هرگز غروب یاد تو ممکن مبادا

عشق تو در جانها ندارد هیچ پایان .

ح.دشتی

معدن ایثار

صد چشمه وفا اندر

مشک تهی یار است

صد ابر نباریده

در دیدهء خونبار است

شمشاد قدش هر چند

خم گشته ز بار غم

به ابروش نیارد خم

که او معدن ابثار است

سقایی که امید

صد قافلهء دل بود

رو سوی خیام نآورد

گویی که گنهکار است

مهتاب رخش رشک

صد کوکب و انجم بود

افسوس که ماه ما

با چهرهء خونبار است

خورشید دو چشمانش

پنهان به کسوف تیر

رفته است به مهمانی

در معرکهء شمشیر

ح.د

 

تولد

روز تولد تو ای نازنین من

خورشید ز مشرق ساغر طلوع کرد

چون کهکشان به دست گرفته ست تار و دف

بر گرد تو مهتاب طوافش شروع کرد

***

بعد از هزار سال به لبم خنده پا نهاد

ای نور چشم پدر چون بیآمدی

ظلمتکده ای بود دلم بی حضور تو

چون صاعقه به وجودم شرر زدی

***

تا آمدی غم ز دلم رخت بسته بود

بد جور بال سیاه غصه شکسته بود

برگشت سوی خانه باز پرستوی آرزو

امید بود همرهش ز راهی که رفته بود

***

افتاد به بحر ساکن دل چون ز آسمان

تا بی کرانه ها موج فواره میکند

و آن پرتو تبسم چشمان نو بهارش

درد و غمم را عجب ولی چاره میکند

***

موعود تو را نام نهادم از این سبب

چون وعدهء آمدنت را به خواب داد

تا قائم آل محمد پناه ماست

الله استغاثهء ما را جواب داد

***

برای تولد موعود سروده شد 

۹بهمن1384

برگ گل / حافظ

بلبی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت

وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل این گریه و فریاد چیست

گفت ما را جلوهء معشوق در این کار د اشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

پادشاهی کامران بود از گدایان عار داشت

در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم

کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن

شیخ صنعان خرقهء رهن خانهء خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سر

ذکر تسبیح ملک در حلقهء زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حورا سرشت

شیوهء جنات تجری تحتها الانهار داشت

حافظ شیرازی

برای حضرت رقیه

زهراى حزین به اشک و آه آمده بود

جبریل پریشان به نگاه، آمده بود

در کنج خرابه، در میان طبقى

خورشید به مهمانى ماه آمده بود!